مهیلانفس من و بابامهیلانفس من و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
مامان معصومه مامان معصومه ، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
بابا محمدرضا بابا محمدرضا ، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
هم دل شدن دلامونهم دل شدن دلامون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
وبلاگمونوبلاگمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

دخمل مامان

اولین سالگرد میلادت مبارک مهیلا

سلام نفسمم خانومم روحم تولدت مبارک دیگه این بار ننوشتم ماهگردت مبارک نوشتم تولدت مبارک تولدت و با یه روز تاخیر در 25اردیبهشت1394 مصادف با شب مبعث پیامبر برگزار کردیم چون 24اردیبهشت شهادت امام موسی کاظم<ع>بود به دلم اومد برات جشن بگیرم مامان جون و باباجون روز یکشنبه اومدن و عمه توران هم چهارشنبه با قطار از تهران تشریف آوردن و مامانی اینا هم چهارشنبه 1بامداد رسیدن و جمعه هم عمه المیرا با احسان اومدن وچون تولدت روز جمعه بود صبح جمعه ناهار کردیم و کلی چیز درست کرده بودم پیش غذا دسر و ... صبح هم با مامان جون خونمون و تزیین کردیم بعداز خوردن ناهار و یکم استراحت و تماشا کردن باباها و دایی به فوتبال تراختور بعد از تماشای فوتب...
30 ارديبهشت 1394
1348 13 24 ادامه مطلب

روزی که مادر شدم

1سال پیش در چنین روزی دنیا صدای گریه ی کودکی را شنید کودکی زیبا  و آرام تولدت بهانه ای شد تا این فصل را و این روز را بیشتر دوست داشته باشم93/02/24ساعت 8:45دقیقه در بیمارستان شمس تبریز از همان بدو تولد انگشت شصت را میمکید وصدای ملچ وملوچش در اتاق انعکاس می یافت وقتی پزشک قد و وزنش را اندازه گرفت نوزادی با قد50و وزن3850گرم. شد گل سرسبد من تمام وجودم عشقم.عمرم ونفسم   دخترم چه روزاهایی پشت سر گذاشتیم از شیر نخوردنت تا مریضی و ...... اولین به شکم افتادنت اولین سینه خیز رفتنت اولین دندان در آوردنت اولین چهار دست و پارفتنت اولین زیارت اولین مسافرتت اولین تنهایی واولین های فراوان وای دخترم باورم...
30 ارديبهشت 1394

روز پدر سفرمون به همدان

سلام.......عسلم....جیگرم.امیدم خوبی مامانی دخترم الان این و برات مینویسم تو بعد از غرزدن خوابیدی و دلمم پره.....چند روز اینجوری شدم دلم میخواد گریه کنم همش فک میکنم یه اتفاقی میخواد واست بیفته زود زود تبت و میگیرم فک میکنم تو هم از این کار من خسته شدی هردفعه یه چیزی میفته به سرم و همش تو مغزم بهش فک میکنم این بار هم راه رفتنته اصلا علاقه ای به راه رفتن نداری..وقتی دوستای هم سن و سالت راه میرن دلم هری میریزه میگن چرا این راه نمیره ....ازهمه پرسیدم یکیشون میگه قبل تول بعضی ها هم میگن بعد تولد نی نی هاشون راه افتاده ....تو نت هم سرچ کردم نوشته بودتا 14ماهگی طبیعیه ولی نمیدونم چرا این استرس دست از سرم برنمیداره دخترم چند روزه خیلی تنهایی به هم غ...
16 ارديبهشت 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخمل مامان می باشد